مانیا فرشته همیشه شادمانیا فرشته همیشه شاد، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 29 روز سن داره

مانیا فرشته همیشه شاد

20 ماهگی فرشته ناز مامان

       دخترکم این ماه حسابی شیرین شدی.حرف زدنت تقریباً کامل شده و کاملاً مامان رو متوجه حرفات میکنی.دوستات یعنی آرنیکا و آرشیدا رو به اسم صدا میکنی البته با همون زبون شیرین خودت.وقتی باهاشون بازی میکنی حسابی سرحالی و شادی میکنی ولی وااااااااااااااااااااااای به لحظه رفتن،جوری گریه میکنی که بعضی وقتا مجبور میشن برای چند لحظه هم شده بیان پیشت و بعد از آروم شدنت دوباره برن.         جدیداً  وان حمومت رو میاری وسط پذیرایی و میذاری جلوی تلویزیون و می شینی توش.به قول خودت داری آب بازی میکنی و وقتی ازت سوال میکنم داری چیکار میکنی دستت رو تو وانت میزنی شروع میکنی به گفتن آب بازی، آب با...
20 فروردين 1394

19 ماهگی مانیای نازم

         تپش زندگیم،دوم این ماه واکسن 18 ماهگیت رو زدیم و خدا رو شکر،اذیتم نشدی.این ماه خیلی شیرین زبون شدی  کلمات بیشتری رو میتونی به زبون بیاری و تقریباً مامان متوجه حرفات میشه.الان هر موقع میوه میخوای میگی  "  ماما میو " که یعنی مامان میوه میخوام و از بین میوه ها موز رو از همه بیشتر دوست داری و بهش میگی  مو  .این ماه تونستی اسم خودت رو کامل مانیا تلفظ کنی البته بعضی وقتا هم مانینا  تلفظ میکنی.            دخترک خوش زبونم ظهرها که تو آشپزخونه مشغول نهار درست کردنم میای کنارم و منم برات توضیح میدم که دارم برات نم نم د...
28 اسفند 1393

18 ماهگی

          اول ماه بابایی یه سه چرخه خوشکل برات خرید که بهش میگی بیب بیب.عصرها اگه هوا خوب باشه سوار بیب بیبت میشی و با هم میریم تاب تاب بازی البته به قول خودت داب داب ابادی.شبها که برای خوابیدن بد عنقی میکنی مامان قول تاب تاب بازی روز بعد رو بهت میده تا بخوابی و تو هم در جواب با گفتن بیب بیب،داب داب ابادی گفته مامان رو تایید میکنی.          صبح که از خواب بیدار میشی برای عروسک هات رخت خواب پهن میکنی و یکی یکی عروسکات رو می خوابونی و از مامان میخوای برای عروسکات لالایی بخونه.بابایی هم از اداره برمیگرده ازش میخوای آروم حرف بزنه تا عروسکات از خوا...
28 بهمن 1393

17ماهگی

         این ماه پر بود از خاطرات قشنگ و اتفاقای شیرین.کلی مهمون عزیز داشتیم.          اوایل ماه عمو آرمین و خاله دلنیا اومدن خونمون و تو هم کلی از اومدنشون ذوق کردی.حسابی براشون شیرین زبونی میکردی و با خاله حسابی خوش بودی.یه بازی جدید هم از خاله یاد گرفتی اونم تقلید حرکات.یعنی خاله هر کاری میکرد تو تکرار میکردی و ادای خاله رو در می آوردی و هر وقت هم خاله میخواست ادای تو رو در بیاره شروع به کارای عجیب و غریب می کردی که مثلاً خاله کم بیاره.ولی عمو و خاله فقط چند روز تونستن بمون و برگشتن تهران و هممون از رفتنشون کلی غصه خوردیم.   &nbs...
26 بهمن 1393

16 ماهگی گل نازم

           اوایل این ماه بود که شروع به ماما گفتن کردی البته قبلاً هم میگفتی ولی فراموش کرده بودی تا این ماه...صبح که از خواب بیدار میشی شروع میکنی به ماما ،  ماما ،  ماما   و مامان هم حسابی خوشش میاد. بابا هم میگی ولی خیلی کم.حرف زدن طوریه که اکثر کلمات رو میگی ولی همون لحظه س و بعداً فراموش میکنی مثلاً ذُیت (ذرت) ، باب (آب) ، نی نی ، نم نم (هر نوع خوراکی) ، بِده ، دَدَ ، بابا ، ماما و .........معنیشون رو هم میدونی و به جا هم استفاده میکنی.  بابایی بهت یاد داده موقع آب خوردن حتماً بشینی،شما هم موقعی که تشنه ای میای جلوی یخچال میشینی و میگی ماما ب...
25 بهمن 1393

15 ماهگی مبارک نازنین دخترم....

        هوای دزفول حسابی خوبه و بهاریه و بعد ظهرا با هم میریم حیاط رو میشوریم و تو هم از این کار خیلی خوشت میاد و البته تا دلت بخواد آب بازی میکنی.دو تا دوست خوب هم پیدا کردی و دو خواهر دو قلو به نام های آرنیکا و آرشیدا که تقریباً دو ساله هستن عصرها با هم توی حیاط بازی میکنید و مامان براتون عصرونه میاره و با هم میخورید.و مامان هم از دور میشینه و خنده ها و شادیهات و رو نگاه میکنه.          تو این ماه با اسباب بازیهات خیلی بازی میکنی و حسابی مشغولشون میشی.به تلویزیون هم خیلی علاقه پیدا کردی و از تبلیغات هم خیلی خوشت میاد مخصوصاً اونایی که موزیک شاد دارن .بعضی وقتا چنان میر...
25 بهمن 1393

14 ماهگی عروسک نازمون...

         چهارم شهریور بود که رفتیم تهران،چقدر سخت بود  بعد از این همه وقت جدا شدن از مامان زهرا،دایی علیرضا و خاله آتنا.....به محض رسیدن به خونه خاله  دلنیا،مانیا خانم شروع کرد به کندن برچسب ها روی وسایل چوبی، بعد هم رفتی سراغ یخچال و در فریزر رو باز میکردی و زبونت رو میچسبوندی به کشوهای فریزر ،فکر کنم داشتی دندون در می آوردی.یه روزهم با خاله دلنیا  تنهایی" مامان باهاتون نیومده بود"رفتی خونه یکی از دوستای خاله که همسایشونم هست .خاله میگفت یکم که نشستی رفتی بغل خاله و به در اشاره کردی که بریم.توی راهرو هم موقع اومدن داد میزدی " نا نا،نا نا "  منظورت مامانه.چون ...
25 بهمن 1393

سیزده ماهگی عزیزترین هدیه خدا به من 13

       روز پنجم مرداد بود که واکسن یک سالگیت رو تو مرکز بهداشت شماره چهار قروه زدیم.اون لحظه خواستم ازت عکس بگیرم،خانمی که مسئولش بود بهم این اجازه رو نداد و نشد ازت عکس بگیرم.خدا رو شکر این واکسنت بدون درد و تب بود و اصلاً اذیت نشدی.تو راه برگشتن هم بغلم بودی و همش دست و پا میزدی که بذارمت زمین و خودت بیای.منم کفشات رو پوشیدم و دستت رو با مامان زهرا گرفتیم،یه کم که با ما اومدی ازمون خواستی که دستت رو رها کنیم و ما هم برای یه لحظه این کار رو کردیم و تو هم از خدا خواسته میدویدی و به سنگ فرشای خیابون دست میزدی و همه چیز رو میخواستی با دستای نازت لمس کنی.        یه روز مامان زهرا میگفت تو آشپز...
21 آبان 1393

دوازده ماهگی فرشته زیبایی من

خیلی ذوق دارم که اول اینو بگم که دخملکم تونست خودش رو پاهاش بلند شه و راه بره... یکی دو هفته بود که می تونستی خودت تنهایی راه بری ولی باید بلندت میکردیم یا خودت چهار دست و پا میرفتی سمت دیوار و پشتی ها و بلند میشدی و بعد هم شروع به راه رفتن می کردی. ولی روز 9/4 که خونه ی بابا جعفر بودیم یه دفعه رو پاهای کوچولوت بلند شدی،البته یکی دو بار اول خیلی آروم بلند شدی ولی بعدش دیگه یاد گرفتی،اون لحظه من ومامان لقا خیلی برات ذوق کردیم همون روزم داشتیم عصرونه میخوردیم که شما آمدی کنار سفره لیوان آبی رو که توش یه مقداری آب بود رو بلند کردی و سر کشیدی اون  لحظه هم برای اولین بار بود که خودت به تنهایی تو لیوان آب میخوردی تا قبل اون همیشه ...
17 مرداد 1393