مانیا فرشته همیشه شادمانیا فرشته همیشه شاد، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 14 روز سن داره

مانیا فرشته همیشه شاد

مانیا نوگل زندگی من بهارت مبارک

1393/2/28 3:13
نویسنده : مامان مژده
1,275 بازدید
اشتراک گذاری

     گل زیبای من خاطرات امسال عیدت را اینگونه برات میگویم.....

 

 

    دو هفته قبل از عید رفتیم قروه.توی اتوبوس کمی بد عنق شده بودی و بابا مجبور بود مدام تو رو بگردونه همش میخواستی زمین باشی و بازی کنی بعد خوابت برد و تا خود قروه خوابیدی.

        اولین شب رفتیم خونه بابا جعفر.تا کسی بغلت میکرد میزدی زیر گریه و میخواستی بغل مامان باشی.همون شب مامان زهرا و دایی علیرضا اومدن پیشت.دایی علیرضا که 5 ماهی میشد ندیده بودت از دیدنت کلی ذوق کرد.بعد آروم آروم با همه عیاق شدی و شیرین کاریات از همون شب اول شروع شد.

       مدام مشغول بازی بودی و همه خیلی دوست داشتن.همش قربون صدقت میرفتن و تو هم هر روزشیرین کاری جدیدی یاد میگرفتی. تا قبل از اینکه بریم قروه با کمک مبل و میز به سختی بلند میشدی ولی توی قروه حسابی حرفه ای شده بودی و به راحتی، با زدن دست به در و دیوار بلند میشدی. ولی هنوز نمیتونستی قدم برداری.تو قروه چون دور و برت شلوغ بود حسابی بازیگوش شده بودی مدام با دایی علیرضا و خاله آتنا درحال بازی بودی طوری که  غذات رو درست و حسابی نمیخوری.

           دخمل ناز و خوش اخلاق من،بابا رحمت که دیگه خیلی دوست داشت وصبح ها خودش میومد بیدارت میکرد و باهات کلی بازی میکرد،تو هم فقط براش میخندیدی،یه کار جدید هم از بابایی یاد گرفته بودی.بابایی بهت یاد داده بود موقع خداحافظی دستات رو تکون بدی و بای بای کنی.بای بایبای بایخاله دلنیا که از تهران برگشت دیگه اجازه نمیداد کسی بیاد پیشت و همش میخواست خودش باهات بازی کنه و از اینکه ازت دوره و نمیتونه زود به زود ببینتت خیلی ناراحت بود.

      خونه بابا جعفر هم که میرفتیم با بابایی و مامان بزرگ بازی میکردی.وقتی عمو آرمان بعد از 6 ماه که دیدت کلی برات ذوق کرد

  یه هفته آخر سرما خورده بودی.یه شب خیلی تب داشتی ،من با خاله دلنیا تا صبح کنارت بودیم و پا شویت دادیم.بعد از اون شب همش مریض بودی و کسالت داشتی ولی دست از بازی بر نمی داشتی.

       سیزده بدر رفتیم بیرون.یه جای قشنگ و سر سبز.ولی حیف که تو حالت خوب نبود و همش گریه میکردی.مامانی اصلاً بهم خوش نگذشت و ناراحت تو بودم.

      دخترک ناز مامان،16 که برگشتیم خیلی روز بدی بود چون بعد از یه ماه مامان میخواست از خونوادش جدا بشه و دوباره تنها بشه.ولی این بار با همیشه فرق داشت.این بار تو بودی.خدا رو شکر که هستی مانیا .

اینم عکسای نازت نوگلم 

 

 

آبنبات خاله آتنا رو ازش گرفتی با چه لذتی میخوردی.......به به

 

 

 

 

عاشق اتاق خاله آتنا بودی مدام با عروسکاش بازی میکردی.

 

 

 

 

خاله آتنا همبازی خوبی پیدا کرده بود.

 

 

 

 

این عروسک رو خودت کچل کردی،کارت فقط کچل کردن عروسکا بود و خاله آتنا هم چون دوست داشت چیزی بهت نمیگفت.

 

 

 

 

این عروسک رو از همه بیشتر دوست داشتی.

 

 

 

 

 

عاشق خنده هاتم مامانی.

 

 

 

 

خاله دلنیا بلندت میکرد سمت لوستر ولی تو می ترسیدی و چشات رو می بستی.

 

 

 

 

اینجا خونه بابا جعفر،چشم مامان بزرگ رو دور دیدی و داری با سر جانونی بازی میکنی.

 

 

 

 

 

 

اینم پسرعمو ماردین که مامانی چشاش رو خیییییییییییییییییییییییلی دوست داره.

 

 

 

 

اینم روز سیزده به در بغل بابایی.

 

 

 

 

 

اینجا هم بغل بابا رحمت.بابایی داره مناظر اطراف رو بهت نشون میده.

 

 

 

 

اینم یه خواب عمیق بعد از یه گریه حسابی.

 

 

 

 

سر کنگر با دایی علیرضا دعوات شده بود..................

بده دایی ببینم،مال خودمه.میخوام مزش کنم.

 

 

نو بهار زندگی  من اولین بهار زندگیت گلباران.

 

پسندها (6)

نظرات (0)