مانیا فرشته همیشه شادمانیا فرشته همیشه شاد، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 15 روز سن داره

مانیا فرشته همیشه شاد

سیزده ماهگی عزیزترین هدیه خدا به من 13

       روز پنجم مرداد بود که واکسن یک سالگیت رو تو مرکز بهداشت شماره چهار قروه زدیم.اون لحظه خواستم ازت عکس بگیرم،خانمی که مسئولش بود بهم این اجازه رو نداد و نشد ازت عکس بگیرم.خدا رو شکر این واکسنت بدون درد و تب بود و اصلاً اذیت نشدی.تو راه برگشتن هم بغلم بودی و همش دست و پا میزدی که بذارمت زمین و خودت بیای.منم کفشات رو پوشیدم و دستت رو با مامان زهرا گرفتیم،یه کم که با ما اومدی ازمون خواستی که دستت رو رها کنیم و ما هم برای یه لحظه این کار رو کردیم و تو هم از خدا خواسته میدویدی و به سنگ فرشای خیابون دست میزدی و همه چیز رو میخواستی با دستای نازت لمس کنی.        یه روز مامان زهرا میگفت تو آشپز...
21 آبان 1393

دوازده ماهگی فرشته زیبایی من

خیلی ذوق دارم که اول اینو بگم که دخملکم تونست خودش رو پاهاش بلند شه و راه بره... یکی دو هفته بود که می تونستی خودت تنهایی راه بری ولی باید بلندت میکردیم یا خودت چهار دست و پا میرفتی سمت دیوار و پشتی ها و بلند میشدی و بعد هم شروع به راه رفتن می کردی. ولی روز 9/4 که خونه ی بابا جعفر بودیم یه دفعه رو پاهای کوچولوت بلند شدی،البته یکی دو بار اول خیلی آروم بلند شدی ولی بعدش دیگه یاد گرفتی،اون لحظه من ومامان لقا خیلی برات ذوق کردیم همون روزم داشتیم عصرونه میخوردیم که شما آمدی کنار سفره لیوان آبی رو که توش یه مقداری آب بود رو بلند کردی و سر کشیدی اون  لحظه هم برای اولین بار بود که خودت به تنهایی تو لیوان آب میخوردی تا قبل اون همیشه ...
17 مرداد 1393

یازده ماهگی مانیا

فرشته نازم یازده ماهگیت رو اینگونه برات بازگو میکنم:        مانیای زیبای من از بازی کردنات بگم،شبا بابایی حسابی خوابش میاد و تو هم حس و حال خواب نداری،یه شب تصمیم گرفتیم که برقا رو خاموش کنیم که بلکه بخوابی ولی تو اصلاً قصد خوابیدن نداشتی.بابایی خودش رو به خواب زد و شروع کرد به خروپف کردن که یهو تو هم شروع کردی ادای بابا رو در آوردن و " خ خ پف پف ".وای مانیا جونم اون لحظه خیلی خوردنی بودی و من وبابایی نمی دونستیم که چکار کنیم و حسابی بوسیدیمت.        عزیزتر از جانم این روزا بعد از ظهر که هوا خوبه با هم میریم پیاده روی و شما هم با واکرت به راحتی میتونی ...
14 مرداد 1393

ده ماهگی مانیا

از کجای این ماه برات بگم عزیزتر از جانم......     ده ماهگی ماه برداشتن اولین قدم هایت بود.قدم هایی که با ترس برمیداشتی.قدم هایی که هر کدومش برای من و بابایی یه دنیا شادی و هیجان بود.قدم هایی که ...... تو این ماه بیشتر حرف میزنی.بیشتر حرفات با " د د د " شروع میشه.دنبال بابایی راه می افتی و "دا دا" صداش میکنی.بابا هم بوسه بارونت میکنه.وقتی بابایی میره اداره پشت در شروع میکنی به گریه کردن،یه روز بابایی مجبور شد برگرده و تو رو ببره حیاط و باهات بازی بکنه تا آروم بشی.بابایی میگه خیلی لذت داره وقتی میره اداره و تو پشت سرش گریه میکنی. یه روز که مامانی کلاس بود،تو و بابایی خونه با ه...
3 تير 1393

جشن دندونی

مانیا جان،فرشته نازم تولد اولین مرواریدات مبارک.           آش دندونی خوشمزه ای که مامانی برات پخت.       کالسکه میوه       اینم کیک تولد مروارید سفیدات.             اینم خانواده سه نفره ما.     مانیا جان اینجا خیلی شاد بودی و مدام میخندیدی و از اینکه دوستات هستن،خوشحال بودی.             هه هه هه ................  ...
21 خرداد 1393

نه ماهگی مانیا کوچولو

بعد از مسافرت عید دخملکم حسابی عسل شدی.یه کارایی میکنی که به جراًت میتونم بگم باهوشی، هر کاری رو با یه بار انجام دادن فوری تکرار میکنی مثلاً بهت میگیم خداحافظ(با دستات فوری بای بای میکنی ).میگیم دس دسی (با دستای تپل و کوچولوت شروع میکنی به دست زدن ).میگیم بوس (دستت رو میذاری جلوی دهنت ).میگیم الو(دستت رو میذاری کنار گوشت و الو میکنی )،طوری شده که مامان نمیتونه پیشت با تلفن حرف بزنه.تازگیا گوشی رو از مامان میگیری و میذاری کنار گوشت و میخندی. کار دیگه ای هم که یاد گرفتی،هر چی که دستت باشه و ازت بخوایم که بهمون بدیش با گفتن کلمه بده سریع بهمون میدیش.کمتر چهار دست و پا میری و بیشتر دستت به در و دیواره و رو پاهات حرکت میکنی.تازه دخملکم ب...
2 خرداد 1393

مانیا نوگل زندگی من بهارت مبارک

     گل زیبای من خاطرات امسال عیدت را اینگونه برات میگویم.....         دو هفته قبل از عید رفتیم قروه.توی اتوبوس کمی بد عنق شده بودی و بابا مجبور بود مدام تو رو بگردونه همش میخواستی زمین باشی و بازی کنی بعد خوابت برد و تا خود قروه خوابیدی.         اولین شب رفتیم خونه بابا جعفر.تا کسی بغلت میکرد میزدی زیر گریه و میخواستی بغل مامان باشی.همون شب مامان زهرا و دایی علیرضا اومدن پیشت.دایی علیرضا که 5 ماهی میشد ندیده بودت از دیدنت کلی ذوق کرد.بعد آروم آروم با همه عیاق شدی و شیرین کاریات از همون شب اول شروع شد.        مدام مشغول بازی بودی و همه خیل...
28 ارديبهشت 1393